خدایا
قلبم تشنه ی نور و عشق توست
هر روز در افکار وآرزوهایم به سوی من بیا...
در رویاهایم در خنده ی نشسته بر لبانم و در اشک چشمانم به سوی من بیا...
در عبادت و کارم در زندگی و مرگم
به سوی من بیا...
و با رحمت و عشقت با من باش...
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست جامش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
به نام او
هر چند خیلی دیر
اما...
نمیدونم از کجا بگم خیلی دلگیرم امسال سال سوم دانشگاه منه اما اینقدر دل تنگی دارم واسه خانوادم انگار که سال اوله با اینکه ۲ ساعت راهه اما روز به روز دارم بدتر میشم خودمو همش مشغول میکنم اما بازم بی فایده هست.
به نام او
شاید بعد مدتها به خودم اومدم دیشب تو شب یلدا خواستم که دوباره باشم
همونی که میخوام همونی که آرزوی منه
الان پرم از حس بودن پر تازگی پر نشاط برای شروع دوباره و ساختن دنیای
زیبایی که میخوام
میخوام باشم ثابت کنم میتونم چون خدا به من ای قدرت رو داده.
شعری که نوشتم واسه چند شب پیشه البته بعد از مدتها که حتی حسی
به
شعر نداشتم میدونم باز پر از ایراده اما ببخشید
من و دنیا ی من
من تو این روزگارم
هیچی واسه باختن ندارم
من فقط یه قلب خاکی دارم
که تورو توش میزارم
تو این دنیا اگه تو رو ندارم
میدونم تو آسمونا تو رو دارم
تو قلب پاک و مهربونت یه جای کوچولو دارم
به نام او
سلام
من اومدم با یه دنیا تنهای
اما این بار داستان فرق داره عضو تیم کاراته دانشگاه شدم و تیم دانشگاه ما دوم شد
خوشحالم هفته پیش ۱ شنبه از ساری اومدم .
وقتی دفتر خاطرات سال پیشمو ورق میزنم می بینم چقدر اتفاقات زیادی افتاده که کاش نمی افتاد و خیلی هاشون هم خوب و عالی بودن به هر حال زندگیه دیگه
حرف خیلی هست اما نمیدونم که چی بگم....
به نام او
سلام هرچند که خیلی خیلی دیر اما اومدم
نوشته زیرم یه بنده خدا واسم گذاشته بود تو نظرات منم گذاشتم که شما هم بخونین
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.
فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
پند:
« چه بسا چیزی را برای خودتان بد بدانید در حالی که آن چیز برای شما خوب است و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید ولی برایتان بد است.» (بقره/ 216)