این شعر عارف و فکر کنم که خیلیا شندن ولی یه بار بخونیدش
بزار تنها باشم تنها بمیرم
دیگه از درد وغم آروم بگیرم
برم پیدا کنم یه جای خلوت
بشینم اشک بریزم تا قیامت
برم پیدا کنم یه جای خلوت
بشینم اشک بریزم تا قیامت
برو ای دل بخواب که وقت خوابه
سلام تو همیشه بی جوابه
به توبی دست و پا از من نصیحت
اگه عاشق بشی خونت خرابه
چرا ای دل تو اینقدر سر به زیری
به دام این اون هر دم اسیری
چرا گول میخوری با یک اشاره
سحر شد تو هنوز چشمات بیداره
برو ای دل بخواب که وقت خوابه
سلام تو همیشه بی جوابه
به توبی دست و پا از من نصیحت
اگه عاشق بشی خونت خرابه
چرا ای دل تو اینقدر سر به زیری
به دام این اون هر دم اسیری
چرا گول میخوری با یک اشاره
سحر شد تو هنوز چشمات بیداره
چرا گول میخوری با یک اشاره
سحر شد تو هنوز چشمات بیداره
برو ای دل بخواب که وقت خوابه
سلام تو همیشه بی جوابه
به توبی دست و پا از من نصیحت
اگه عاشق بشی خونت خرابه
دل من خیلی وقته که اینجا تنهاست
داره پرپر میزنه تو باغ دیگست
دارم از غصه میمرم
دردمو به کی بگم من
دارم از اینجا میرم
من دارم اینجا میمرم
کاش باورت بشه تو
که دیگه
جونی برام نمونده اینجا
کاشکی اینبار باورت بشه تو
که دیگه از زندگی سیرم
آره من دیگه بد جور بریدم
دیگه به آخر خط رسیدم
نمیدونم چرا نمی شنوی تو صدامو
نمیدونم چرا نمی بینی تو گریه هامو
نمی دونم که چکار کنم من
آخه اینجا زندگی سخته
دل آدماش از آهن و سنگه
خدایا برس به دادم که من فقط تو رو دارم
که من دارم میمیرم
من دارم میرم از اینجا
قلبمو شکوندن آدمای اینجا
صدامو بریدن آدمای اینجا
کاش باورت بشه احساس غریبم
که دیگه من یه اسیرم
پرنده ای که تو قفس اسیره
دیگه از زندگی سیره
دیگه براش توی باغ باشه یا تو کنج هونه
براش فرقی نداره
اون دیگه تو قفس اسیره
حالا منم اسیرم
دیگه از زندگی سیرم
کی به داد من می رسه
خدایا تو برس به دادم
که من فقط تو رو دارم.
این شعر رو خودم دیروز نوشتم
لطفا به من کمک کنین تا بهتر بنویسم.
یا حق
قطره دلش دریا می خواست،خیلی وقت بود که به خداگفته بود.
هر بار خدا می گفت:از قطره تا دریا شدن راهی است بس طولانی، راهی از رنج ، عشق وصبوری
هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست.
قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت .
قطره ایستاد و منجمد شد .قطره روان شد و راه افتاد . قطره از دست داد و به آسمان رفت هربار چیزی از
رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت : امروز روز توست .
روز دریا شدن.خدا قطره را به دریا رساند.
قطره طعم دریا را چشید،طعم دریا شدن را.
اما.......روزی قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت پس من آن میخواهم.
بزرگترین را بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدمی گذاشت
و گفت اینجا بی نهایت است.
آدم عاشق بود .دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت ،آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد وقتی از چشم عاشق چکید.
خدا گفت:
حالا تو بی نهایتی،چون عکس من در اشک عاشق است.