خدایا
قلبم تشنه ی نور و عشق توست
هر روز در افکار وآرزوهایم به سوی من بیا...
در رویاهایم در خنده ی نشسته بر لبانم و در اشک چشمانم به سوی من بیا...
در عبادت و کارم در زندگی و مرگم
به سوی من بیا...
و با رحمت و عشقت با من باش...
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست جامش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی