دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

خدایا

خدایا 

قلبم تشنه ی نور و عشق توست

هر روز در افکار  وآرزوهایم به سوی من بیا...

در رویاهایم  در خنده ی نشسته بر لبانم و در اشک چشمانم به سوی من بیا...

در عبادت و کارم در زندگی و مرگم

به سوی من بیا...

و با رحمت و عشقت با من باش...

مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست جامش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای

مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو لیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا و پنهانت منم 

سالها با جور لیلا ساختی  من کنارت بودم و نشناختی

به نام او 

هر چند خیلی دیر 

اما... 

نمیدونم از کجا بگم خیلی دلگیرم امسال سال سوم دانشگاه منه اما اینقدر دل تنگی دارم واسه خانوادم انگار که سال اوله با اینکه ۲ ساعت راهه اما روز به روز دارم بدتر میشم خودمو همش مشغول میکنم اما بازم بی فایده هست.