دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

حرف

وقتی دفتر خاطرات سال پیشمو ورق میزنم می بینم چقدر اتفاقات زیادی افتاده که کاش نمی افتاد و خیلی هاشون هم خوب و عالی بودن به هر حال زندگیه دیگه 

حرف خیلی هست اما نمیدونم که چی بگم....

سلام

به نام او  

سلام هرچند که خیلی خیلی دیر اما اومدم 

نوشته زیرم یه بنده خدا واسم گذاشته بود تو نظرات منم گذاشتم که شما هم بخونین 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست  سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که  کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.  از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.
فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
پند:
« چه بسا چیزی را برای خودتان بد بدانید در حالی که آن چیز برای شما خوب است و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید ولی برایتان بد است.» (بقره/ 216)