...............اینم یه دلنوشته دیگه از من...............
پنجره ها بازند مثل یک رویا
مثل یک آغاز
در شب بارانی
امروز از آن من است
امروز مال من است
آنچه هست سهم من از بود ونبود یک دنیاست
رویای من گرچه تلخ گرچه شیزین
مثل پنجره ها زیبایند
پنجره ی من متبلور از یاد تواند
آری آنچه می ماند تویی
پنجره ی من
ذهن من است.
....مرداب زمان.....
کاش شادیهامان پایدار
گریه هامان گذرا بود
کاش کسی بود که می پرسید تو به چه می گریی
تو به چه می خندی
من با همه،همه با من تنها
تو با من و من با تو تنها
نه کسی پرسید،نه کسی خندید،نه کسی گریست
همگی رفتند؛همگی مردند
در این مرداب زمان
و در آن مرداب همگی تنها
همگی مردند
همه با هم دشمن
همه نالان از هم
همه ترسان از دوست
همه رفتند
همه مردند.
سلام
این جدیدترین دلنوشته من هستش
من بنده ای پر گنه
آمده تاکه گدایی ازتوکند
آمده تاکیسه اش راپر کنی
آمده تا دلش آرام کنی
خواسته تادلش آرام کنی
خواسته دلتنگی اش را کم کنی
خواسته تازخمش را مرحم کنی
گفته ام این بود:
خدایا جوابم را بده
تاکه دل آرام کنی
تااز این پس بنده ات
از تو بجوید هر چه را
تا که با یادت قلبش را آرام کنی
تاکه با یادت او را مداوا کنی.
اگر دوتا باشند، دو تایند
چنان که دو پای خشک پرگار
روح تو پای ثابت است،
بی نشان از حرکت،اما نجنبند اگر آن پای دگر حرکت آغاز کند.
و هر چند که در مرکز ایستاده است،
اما آنگاه که پای دیگرتا دور دستها می رود،
این یک خم می شود و گوش می سپرد منتظر،
و چون آن پا به جای خود باز گردد،صاف می ایستد،
چنانکه تو با من، که باید همچون آن پای دگر
خمیده روم؛
استواری تو دایره ام را به قاعده می کند،
و مرا در پایان به جایی می اورد که از ان آغاز کرده بودم.
وداع:ماتم تلخ
جان دان
این قطعه،بخش آخر از شعری است به نام((وداع)) که جان دان
(1572-1631) شاعر انگلیسی،به هنگام سفر و خارج شدن از انگلستان برای همسرش سروده است.
با سلام به همه دوستان
امیدوارم همواره شاد و پیروز باشید.
شعر زیر از نوشته های خودم وبا تصحیح یکی از دوستان است.
خواهم رفت به شمال یاکه جنوب
نمی دانم اما........
خواهم رفت تا که باشم آزاد آنجا
وسفز خواهم کرد
راه شادی دارم در رو
میروم آنجا که باران به صداقت می بارد
آفتاب به متانت می بارد
باغش به ترانه زیباست
می روم آنجا که پر پروانه نسوزد با شمع
بلبل دلها به تمنای وصال می خواند
مردمانش بی باک
و گل عشق هدیه کنند بر هم
میروم آنجا که
صحبتی از غم نیست
مهتابش زیباست
دریایش پر شور
آسمانش همه عشق
رنگ جنگل همه سبز
زیر سایه نارنج همه آرام و رها
و لبها به سلام باز است
سر راهم کسی خواهد بود
که همه شوق پریدن دارد
حکایت انسان
روزی انسان زیر درختی نشسته بود رو به خدا کرد و گفت:
ای خدا می خواهم از تو در خواست کنم.
خدا فرمود : بگو
آنگاه انسان گفت:
از تو میخواهم سر پناهی به من دهی تا از گزند گزند طبیعت در امان باشم.
ملک خانه ای به او عطا کرد.
انسان مدتی در آن زندگی کرد و باز زو به خدا کرد و گفت:
آنچه به من دادی چون قفسی است ومن در آن چون زندانی منزلی
بزرگتر به من عطا کن خدا قصری مجلل به او بخشید
چندی گذشت و دوباره به خدا گفت: ای خدا شهری به من دهی تا مالک آن باشم آرزوهایم را بر آورده ای .
خدا شهری بدو داد.اما دیری نپایید که انسان بار دیگر رو به خدا کرد وگفت:آنچه مرا دادی قلبم را آرام نساخت این بار خدا زمین را از آن
من کن.
خدا زمین را ملک او کرد.
انسان چند روزی در لذت داشتن زمین خوش بود تا اینکه روزی…
دوباره رو به خدا کرد وگفت:
ای خدا جهانی را به من بده که هزاربار از آنچه به من داده ای.
اینبار خدا خندید؛و او را به موری تبدیل کرد و فرمود:هزار بار
بزرگتر از آنچه به تو عطا کردیم از ما خواستی،
اینبار نیز خواسته ات را بر آوردیم و تو را هزار بار کوچک کردیم تا آنچه به تو داده ایم هزار بار بزرگتر شود.
تو ای انسان طمع بیچاره ات کرد
ز رضوان خدا آواره ات کرد
چرا در صبح بیداری به خوابی
چرا راز وجودت را نیابی
بکوش و خیز و سویش رو به نرمش
که یابی راز و رمز آفرینش
کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
به سکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است
به سینه سر محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا در کمین احباب است
ببین در اینه داری ثبات سینهی ما
اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بود ازین باب است
قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
حالا چرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر این میخواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که در تو چشم من یکدم نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟
شهریار