دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

دلنوشته های طلایی

وبلاگ اختصاصی سامره

یک حکایت...

حکایت انسان

روزی انسان زیر درختی نشسته بود رو به خدا کرد و گفت:

ای خدا می خواهم از تو در خواست کنم.

خدا فرمود : بگو

آنگاه انسان گفت:

 از تو میخواهم سر پناهی به من دهی تا از گزند گزند طبیعت در امان باشم.

ملک خانه ای به او عطا کرد.

انسان مدتی در آن زندگی کرد و باز زو به خدا کرد و گفت:

آنچه به من دادی چون قفسی است ومن در آن چون زندانی منزلی

بزرگتر به من عطا کن خدا قصری مجلل به او بخشید

چندی گذشت و دوباره به خدا گفت: ای خدا شهری به من دهی تا مالک آن باشم آرزوهایم را بر آورده ای .

خدا شهری بدو داد.اما دیری نپایید که انسان بار دیگر رو به خدا کرد وگفت:آنچه مرا دادی قلبم را آرام نساخت این بار خدا زمین را از آن

من کن.

خدا زمین را ملک او کرد.

انسان چند روزی در لذت داشتن زمین خوش بود تا اینکه روزی

دوباره رو به خدا کرد وگفت:

ای خدا جهانی را به من بده که هزاربار از آنچه به من داده ای.

اینبار خدا خندید؛و او را به موری تبدیل کرد و فرمود:هزار بار

بزرگتر از آنچه به تو عطا کردیم از ما خواستی،

اینبار نیز خواسته ات را بر آوردیم و تو را هزار بار کوچک کردیم تا آنچه به تو داده ایم هزار بار بزرگتر شود.

تو ای انسان طمع بیچاره ات کرد

ز رضوان خدا آواره ات کرد

چرا در صبح بیداری به خوابی

چرا راز وجودت را نیابی

بکوش و خیز و سویش رو به نرمش

که یابی راز و رمز آفرینش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد